تولد دوباره (دختر امروز) |
تو اتفاقات فتنه ی پارسال بود که شدیدا بعنوان یک دانشجوی ترم اولی اون هم در دانشکده ی معماری که زیاد فضای خوبی از نظر مذهبی نداشت احساس نیاز به بصیرت پیدا کردم. حس میکردم ندارم.حالا توی اون هاگیر واگیر!!از کجا میاوردم!!دانشگاه ما زیاد شلوغ میشد البته بیشتر، ملت همیشه در صحنه ی تماشاچی ها بودن!!نه دل رفتن به اونطرفو داشتن نه اومدن به اینطرف!!اینقد حرصم درمیاد از ادمای ترسو که نمیدونی!! خلاصهههههههههههه توی اولین اغتشاشی که دیدم از نزدیک ،یه عده جلوی دانشکده مون جمع شده بودنو هر چی از دهنشون در میومد میگفتن.(تذکر:مبادا فکر کنید فتنه تموم شده و همه ی هتک حرمت کنندگان هم توبه کردن و شدن پیروی ولایت فقیه.نخییییییییییییر اتفاقا باید بگم که اگر اینطوری فکر کنید بی بصیرت تشریف دارید!!شرمنده)داشتم میگفتم اونروز چه روزی بود...نمیتونستم توهینهاشون رو تحمل کنم از طرفی هم نمیدونستم کار درست چیه.چون بصیرت نداشتم........شاید هنوز هم ندارم.........بنظر من بصیرت یعنی اینکه هر لحظه تکلیف واقعیتو بدونی و حتی به کسانی که سر در گمند هم تو راهو نشون بدی....از روی عقل تصمیم بگیری نه احساس......یعنی در لحظات بحرانی بلاتکلیف نبودن......کوفی نبودن....بی بصیرتی بد دردیه ......همون دردیه که در طول تاریخ انسانهای زیادیو فرستاده جهنم....مثلا خوارج که توی فیلم مختار دیدید یه نمونه ی بارز بی بصیرتی اند...یا کسانی که قربة الی الله!!امام حسین رو بشهادت رسوندن. خلاصه توی اون اوضاع به دخترای مذهبی میگفتم چیکار کنیم اینا هر چی دلشون میخواد میگن و ما........اما متاسفانه متوجه شدم که اونا هم مشکل من رو دارند با این تفاوت که اونا منتظر بودن که اقایون مذهبی چیکار میکنند تا اونام همون کارو انجام بدن!!ولی من نمیتونستم بلا تکلیف بمونم.هنوزم نمیدونم کاری که انجام دادیم درست بود یا نه برا همین میگم هنوز بصیرت ندارم........و اما اوضاع تعدادی از برادران مذهبی در ان روز:هنوز هم نمیدونم چرا یکی یه چیزی میگفت و بقیه بلند میخندیدن!!!به دخترا که گفتم گفتن جنگ روانیه این کارشون!!راستش اونروز برای اولین بار به پسرا حسودیم شد!!! اخه اگه هر کار غیر منطقی ای هم انجام میدادن کسانی بودن که به بهترین نحو تفسیرش کنن!خلاصه دیدم از دخترا که بخاری بر نمیخیزد!!رفتم پیش همون تعدادی از برادران مذهبی و یه داااااااادی سرشون زدم که یه کاری بکنید!!این کارا چیه!!ولی اونا بهم گفتن که:یعنی مضمونش این بود که یواااااااشش!شاید نمیخواستن که اونطرفیها بدونند که ما نمیدونیم!!دیدم ای بابا اینا که از من سر در گم ترند.......باز رفتم جای دخترا و باززززز......دیدم دارم میمیرم از سردر گمی رفتم به یکی از برادران که سن و سالش بالاتر بود_البته فکر کردم از اساتیده بعد صحبت حدس زدم که نیست! _ و با سه چارتای دیگه یجا وایستاده بودن صحبت کردم که اقا تکلیف چیه؟برید با برادرا صحبت کنید این کارا یعنی چی؟؟ایشون و دوستاشونم یه چار تا کلمه ی بصیرت به نافمون بستن!! که اسمشو میذارم بصیرت نظری یا تئوری!!چون خودشون به من گفتن که با مقابل بمثل کردن مخالفن اما وقتی مقابل بمثل کردیم خودشونم بودن و شعار میدادن!!تضاد بصیرت نظری و بصیرت عملی....شاید هم اصلا بصیرتی در کار نبود که عملی و نظری باشه!!باز هم خلاصههههههههه، دیدیم اینام ما رو قانع نکردن رفتیم یه گوشه شروع کردیم به: دوستام مسخره م میکردن ولی واقعا از بی بصیرتی کلافه شده بودم........از این که نمیتونستم کاری کنم...اون لحظات دوست داشتم پسر بودم میرفتم وسط جوابشونو میدادم!!!!!!!!حس میکردم پسرا دارن کم میذارن.منم که تنهایی نمیتونستم کاری کنم چون دخترا هم...........اما این یکی دیگه اصصصصصلا شدنی نبود......بالاخره یکی از اقایون غیرتی شد و گفت یا حسین وشروع کرد به شعار دادن وما هم.... پی نوشت1:هنوز هم نفهمیدم کارمون درست بود یا نه!یعنی اگه حضرت ماه اونجا بودند میگفتند این بهترین کاره یا نه 2.نظر شما چیه؟ 3.چه طور باید بصیرت پیدا کرد؟ 4.هنوز هم بعد از یکسال حس میکنم که باید بگم کمکککککککککک!! 5.منتظران مهدی بصیرت حسین را منتظرانش کشتند....................... تا بعد... [ چهارشنبه 89/10/22 ] [ 11:33 صبح ] [ سرباز کوچولو ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |